آفرینش، به تنهایی، از آفریدگار، به پیدایش آمد.
«آهی» ترسناک، آغازِ زمان را ، هستیی داد، و خداوندِ مهربان، از تیرگی، روشنایی ی خورشید را آفرید؛ خورشید، در پیرامونِ خویش، هفت آسمان را دید، و پروردگار یکتا، او را مادرِ هفت آسمان نامید، مادرِ هفت آسمان، یا همان خورشید، با یاریِ سرورِ آفرینش ، چهار آخشیج را از بُنِ بی نهایتِ آسمان، زایش داد، باد را به سرود گویی، آب را به تازش، آتش را به پیچش، خاک را به جنبش و گیاه را به رویش درآورد، بر چهار آخشیجِ آسمانی ، روشنی پاشید و فرمان راند.
چهار آفریده ی آسمانی؛ ستایش گرِ خورشید بودند، و خورشید مادرِ هفت آسمان؛ تابشی از خویش افروخت، و پیکرِ زیبایِ بانویی ، به نام (هلیا) را پدید آورد.
باد، سرودیِ شبانه و لالایی شد، برای خواب بانویِ آسمانی
آب، چشمه یی پر از تازش ، برایِ بانو هلیا ساخت.
خاک، شادمان، که بانو، بر آن گام خواهد گذاشت.
آتش پیچشی ساخت، به ژرفایِ آفرینش، که گرمایِ درونیِ بانو، در آمدنش، به زمین باشد.
گیاهان، تک گُلی را شکوفا کردند، تا بر زلفِ هلیا نشیند.
به ناگاه، هلیا، از خود بی خود گشت؛ خورشید ندا سر داد، دلبندم، اکنون زمانِ دلدادگی ی تو فرا رسیده است، و از این پس ، تو نگه دارِ لرزشِ دلهایِ زمینی خواهی بود، لرزشیِ در چشمان بانو افتاد، او هیچ نه گفت، تنها (آه) کشید، و این واژه نخستین آوایِ عشق گشت، و هلیا این نوید را ، از نجوای درونش شنید؛ در آن هنگام، بانو هلیا پای برخاک نهاد، و آتش گرمایِ دلدادگی را به بانوی آسمانی هدیه کرده
باد، زیباترین نغمه را سر داد، و آب به یکباره ، موج های ِبلندِ خود را ، که تا آن زمان سربه فلک کشیده بودند و ترس بر دلِ آفریدگان، پدید آورده بودند، فروکش نمودند، و آرام گرفتند، نیلوفرهای سرخ، سر از خاک بیرون آوردند، و فرشی شدند، تا پایِ بانویِ آسمانی را نوازش کنند.
کهن پیریِ از راهیِ دور سر رسید، هلیا و کهئ پیر رو در رو شدند.
3000 سال چشم در در چشم، و نگاه در نگاه، روبروی یکدیگر ایستادند؛ سپس هلیا لب گشود و گفت: (دوستت دارم) کهن پیر دلش لرزید؛ پاسخ داد: من هم (دوستت دارم)
سکوت آفریده شد ، و جهان یکباره در آن فرورفت
تنها و تنها ، گفتگویِ نگاه و چشمانی هلیا و کهن پیر، به زمانی 24000 سال، همگی ی دلباختگی هایی که بر روی زمین از آن پس، در دلِ انسان ها، آفریده خواهد شد، آن دو ، در چشمان یکدیگر سرائیدند.
اما در آن سرود ها، نمونه یی از دلدادگی ی انان یافت نشد.
و چون کهن پیر دانست، که دلدادگی ی، او و هلیا، آسمانی و بی مثال از دلباختگی های دیگر زمینی است؛ با سکوتِ بی سخن، در دلِ خود چنین زمزمه کرد: نیکوست ، که من و بانویِ آسمانی ، یک دل شویم؛ تا در هستیی عشقِ آسمانی ، با هم باشیم؛ پس آنگاه، کهن پیر با پژواکِ (آه) که بر ریشه آوای سوخته و مردانه اش پیچیده بود، با چشم و نگاه ، به بانوییِ روشنایی گفت: می خواهم به درونِ دلِ تو به پیوندم.
چون عشقِ من و تو ، چکه یی از دریای بی کرانِ دلدادگی است، که در آن جسم، تباهی است.
و از این پس ، پیکرِ تنهای تو ، نشان دهنده دلدادگی ی من خواهد بود.
و تنها خداست ، که نشان از دلباختگی هایِ بسیار دارد.
و از این پس ، تنهایی تو ، نشانِ دلدادگی ی مرا ، در نهان دارد.
و کهن پیر ، با پَرتُویِ روشنایی ی خورشید ، به درونِ دل هلیا پیوست.
(آهی) بلند ، آفریدگان را فرا گرفت، که لرزه بر چهار آخشیج افکند؛ سکوتِ زمینی شکسته شد.
(فریادِ) دلِ شکسته هلیا، هفت آسمان را به لرزه درآورد.
زبانه هایِ آتش ، آسمان را سوزاند
سهمگین ترین موج هایِ آب ، بر آسمان رسید، و طوفانی جهان را به یکباره فرا گرفت.
خاک شکست ، و کویر از پسِ آن پدید آمد.
به ناگاه هلیا، فرمانِ سکوت داد.
در سکوتِ زمان ، غمِ دلدادگی آفریده شد.
شالی از کهن پیر بر جای مانده بود، و بر روی نیلوفرهای سرخ ، آرمیده بود، گُلی زیبا ، از گونه ی گُلِ سرِ هلیا ، بر رویِ شال خودنمایی می کرد؛ هلیا گل را به کناره پیچشِ گیسوانش، که روی چهره ی او افتاده بود ، نشاند؛ بدین گونه دو گُل ، در کنارِ هم ، دو نشانه از یک نشانه شد؛ نشانه ی یک عشق ، بانو شال را به دست گرفت ، تا به آفریدگان نمایش دهد؛ و در آن هنگام بود ، که زمان از حرکت ایستاد.
آری این چنین هست، که بانو هلیا، با دردِ دلدادگی ، با چهره یی غمگین ، و نگاهی بسوی زمین ، شال را میان انگشتانش گرفته ، و یک دست بسویِ آسمان و دست دیگرش بسویِ دلِ خود ، و دو گُل بر سر، بر زمین ایستاده است ؛ و او در آغازِ آفرینش اسطوره ی ، دو دلِ داده است.
نویسنده : محمد رضا نیک سیرت